پسري با پدرش در رختخواب
درد ودل مي کرد با چشمي پر آب گفت :بابا حالم اصلا ً خوب نيست گو چه خاکي را بريزم توي سر سن من از 26 افزون شده هيچکس ليلاي اين مجنون نشد غم ميان سينه شد انباشته پدرش چون حرف هايش را شنفت پسرم بخت تو هم وا مي شود غصه ها را از وجودت دور کن گفت آن دم :پدر محبوب من گفته ام با دوستانم بارها در خيابان يا ميان کوچه ها کي نگاهي مي کنم بر دختران غير از آن روزي که گشتم همسفر با سه تا شان رفته بوديم سينما يک سري ، بر گل پري عاشق شدم يک دو ماهي يار من بود و پريد آزيتاي حاج قلي اصغر شله بعد اوهم يار من آن ياس بود بعد از اين احساسي پر ادعا بعد او هم عاشق مينا شدم بعد تينا عاشق سارا شدم پدرش آمد ميان حرف او گرچه من هم در زمان بي زني ليک جز آنکه بداري مادري خاک عالم بر سرت، خيلي بدي من که عاشقشم خیلی بدبخت بود..
زندگي از بهر من مطلوب نيست
روي دستت باد کردم اي پدر
دل ميان سينه غرق خون شده
همسري از بهر من مفتون نشد
بوي ترشي خانه را برداشته
خنده بر لب آمدش آهسته گفت
غنچه ي عشقت شکوفا مي شود
اين همه دختر يکي را تور کن
اي رفيق مهربان و خوب من
من بدم مي آيد از اين کارها
سر به زير و چشم پاکم هر کجا
مغز خر خوردم مگر چون ديگران؟
با شهين و مهرخ و ايضاً سحر
بگذريم از ما بقيه ماجرا
او خرم کرد، وانگهي فارغ شدم
قلب من از عشق او خيري نديد
يک زماني عاشقش گشتم بله
دختري زيبا و پر احساس بود
شد رفيق من کمي هم الميرا
بعد مينا عاشق تينا شدم
بعد سارا عاشق لعيا شدم
گفت ساکت شو ديگر فتنه جو
روز و شب بودم به فکر يک زني
دل نمي دادم به هر جور دختري
واقعا ً که پوز بابا را زدي
ϰ-†нêmê§ |