من, تو و کابوسی که
چه تلخ هم آغوش سرنوشت تاریکم شد.....
من , تو وقلبی که
چه ساده بازیچه ی عشق بازی آنها بود
و.........
سرشار از احساسی که خیال عشق به سر داشت
اما چیزی جز حسرت نصیبش نشد...
من , تو و افکاری که هر شب هم بستر
روزهایی بود
که به سادگی تنها به احترامشان
پوزخندی سرشار از نفرت زدی....
من,تو و انتظاری که
خیال به سر آمدن ندارد.....
من,تو و صبری که
بر خلاف انتظار آمدنت دیگر به سر آمد.....
من , تو ونبودن دستانی که
گویی تا بی نهایت من بر خیالاتم حلقه زده....
من, تو و اویی که
چه نرم و آهسته سایه ی تیره اش را
بر روی تمام رویای با تو بودن هایم انداخت...
من , تو و دختری که
دنیای آبی با تو بودنم را
با تلنگری موج دار کرد.....
من , بی تو با حسرت هر شب
چشم میدوزم به شبهایی که بی تو
خیال سحر شدن ندارند...
من, بی تو,تنها من
امشب و شبهای دیگر با این
کاغذهای مچاله شده ی سرشار
از احساس لبریزم تنها ماندم....
تنهای تنها......
سحر نوشت: دلنوشته ای از خودم
.............................................................
در آغوش خدا گریستم تا نوازشم کند....
پرسید:
فرزندم آدمت کو؟؟؟؟
گفتم: در آغوش حوای دیگریست....
خدایا تو با من بمان!!!
تا محتاج خلقت نباشم...
ϰ-†нêmê§ |